دلتنگی هم در من مثل ادمیزاد بروز پیدا نمیکند. زمانی به دوستم گفتم هر چه اکثریت انجام میدهند برعکس کن میشود من. لازم نیست بگوییم دیگران چطور دلتنگ میشوند اما دلتنگ بودن من انقدر افتضاح بود که تا فرد یا مکان مورد نظر را نمیدیدم، نمیفهمیدم که در چه عذابی دست و پا میزدم. الان حداقل میفهمم چه مرگم است. هر چند که بقیه قضیه را نتوانم کنترل کنم. من دلتنگم و کسی که دلم را تنگ کردهاست مجازات میکنم. اینجا بلخ است. به جای تمام دلبریهایی که انارها را شیرینتر و هاتچاکلتها را نرمتر میکند، بهانهگیریها و حرفهای به ظاهر منطقیای دارم که اکسیژن برای نفس کشیدن تمام میشود. تازه تمام اینها وقتی است که حاضر به حرف زدن بشوم. شوالیهای بر اسب سفید نه ولی طنابی میخواهم که از چاهیی که برای خود درستکردهام خارج شوم. دستی گرم که بگوید همه چیز مانند قبل است و چیزی تمام نشده است فقط دوری ظاهری است وگرنه قلبهایمان فیلان وگرنه خودم تراژدیای میسازم قابل مقایسه با گان گرل. ظاهرا این قسمت از رفتارم در 5 سالگی مانده است اگر نگوییم بقیه رفتارها وما از 5 سالگی رد نشدهاند.
درباره این سایت